جواب
خودم روبه مریضی وخواب میزدم ومیگفتم بعدا درستش میکنم،یاهیچکس که حواسش بمن نیست همیشه در تؤهم سیاست بودم و میگفتم این ترس نیست مدیریت است ، خنده های بیمورد میکردم بیشتر وقتم را در رابطه های ناسالم میگذراندم وبدنبال تفریح وکلوپ بازی بودم تا از رودرروشدن باترسهایم فرارکنم..
کارهایم را گردن این و اون می انداختم وتماما پشت دیوار انکار خودم روپنهان میکردم ، باخودم ناصادقی میکردم ماسک میزدم ودرتؤهم زندگی میکردم ، بخودم خیلی دروغ میگفتم دلایل بظاهر موجه ولی غیرواقعی میاوردم..
خودم رو آدمی منطقی دوراندیش وعاقبت نگر نشون میدادم یکسره درحال فرافکنی بودم ، قضاوت میکردم دیگران رومسخره واونا رو ترسومعرفی میکردم ..
گمنامی اونارومیشکستم گاهی از ترسم جنگ راه می انداختم وگاهی هم با خودخواهی میگفتم اگر کس دیگری جای من بودحتما از ترس میمرد ، پس من خیلی شجاعم..
بافریب خودم ترسهایم رابه دیگران نسبت میدادم وهمیشه بجای انجام کاردرست بهانه آورده وبخودم کلک زده ومعمولا ماسک بی توجهی میزدم ودیوار انکارم همیشه بلند بود..!!